مدح و مرثیۀ حضرت زهرا سلاماللهعلیها ( وقایع کوچه بنی هاشم)
وقتی خدا دو لوح و قلم را درست کرد نـوری میان عـرش معـلی درست کرد با نور فاطمه به جهان جان دمید و بعد مـا را گـدای “اُم اَبـیـهـا” درسـت کـرد ما را شـبـیـه خـلـقـت بیانـتـهـای خود از خاک پای حضرت زهرا درست کرد از اشـکهـای مـــادر مــا آب آفــریــد با گـریههای فـاطـمه دریا درست کرد از تار و پـود چـادر مـادر نخی گرفت حَـبـلُ المَـتـین برای گـداها درست کرد اصلاً دلـیـل خـلـقـت دنـیاست، فـاطـمه نـور خـدا و زهـرۀ زهـراست، فـاطمه بــانـوی آب و آیــنـه، بـانــوی آفـتــاب ای قـطرههای اشکِ نـمازِ شبت گلاب لـبخـنـد میزنی و نـبـی فـکـر میکـنـد این خـنـدۀ خـداست نـشـسته مـیان قاب هم کـوثر خـدایی و هم بَضعَـةُ الرَّسول هـم ذوالـفـقـار و ذکـر قـیـام ابـوتـراب رزق تـمـام عـالم از این خانه میرسد حاجات اهل عالم از این خانه مستجاب من هر نفـس که بیتو کشیدم تبـاه بود هر لحظه که به یاد تو بودم شده ثواب ای چـادر تـو، سـایـۀ روی سـر هـمـه یا فـاطـمه، فـقـط تو شـدی مـادر هـمه حـق را کـنـار سـفـرۀ مـولا شـنـاخـتـیم از وصـلههای چـادر زهـرا شـناخـتـیم با قـطرههای اشک به کـوثـر رسیدهایم مـادر تو را شـبـیه به دریـا شـنـاخـتـیم در روضۀ تو «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه» دیدهایم خود را شـنـاخـتـیم، تو را تا شناخـتـیم ما بـنـدۀ « فَـقَـدْ عَـرَفَ رَبَه» نـیـستـیم بـا مـهــرِ مــادریِ تـو امـا شـنـاخـتـیـم زهـرا چقدر زحمت ما را کشیده است تا اینکه بـین روضه خـدا را شناخـتـیم مـا را نـوشـتـهانـد مـسـلـمـان فـاطـمـه ایـمـان ماست، بـسـته به ایـمان فاطمه حق را علم علیست، علمدار فاطمهست بـانـوی استـقـامت و ایـثـار فـاطمهست در خانهای که واژۀ برخواستن علیست ذکـر قـیـام حـیـدر کـرار فـاطـمـهسـت تسبیح فاطمه صد و ده بار یا علیست تسبیح مرتضی صد و ده بار فاطمهست اصلاً علیست فاطمه و فاطمه علیست در پشت در علیست، نه! انگار فاطمهست آن بانـوی رشـیـده که از حـال میرود در سجدههاش، با تن تب دار فاطمهست مـقـتل نـوشـته بـود تو را بیهـوا زدند مـقـتل بگـو که مـادر ما را چرا زدند؟ آتش به روی قـامت در بود و یک نفر آری هـجـوم چـند نفـر بود و یک نفـر قرآن به روی نیزه که نه، زیر دست و پاست کوچه پر از اراذلِ شر بود و یک نفر سـیـنـه سـپـر نـمـوده فـدای ولـی شـود این هجمهها به سمت سپر بود و یک نفر فرصت نکرده است عـلی را صدا کند مـوج بلا و اوج خطـر بود و یک نفـر زهـرا نشـسته بود به دامـان خـویشـتن فـضه گـواه داغ پـسر بـود و یک نفـر پروانه سوخت و وسط شعلهها نشست آئــیــنــۀ تـمـام نــمـای خــدا شـکـسـت |